آن روز من و پدر در صف نانوایی ایستاده بودیم.سه نفر حلوی ما بودند. پسری که قد من بود. مردی قد بلند و پیرمردی با پالتوی خاکستری رنگ. به پیرمرد نگاه کردم.دلم برایش سوخت.آخه پیرمرد دست نداشت.نانوا و شاگردش تند و تند کار میکردند و نان های داغ را از تنور در می آوردند.یک لحظه خودم را جای پیرمرد گذاشتم.راستی اگر من جای او بودم،چه میکردم؟انسان بدون دست چگون میتواند کارهایش را انجام دهد؟چگونه میتواند غذا بخورد؟چگونه میتواند مسواک بزند؟چگونه میتواند بنویسید؟و........حتما باید همیشه کسی همراه او باشد تا در کارها به او کمک کند.نوبت به پیرمرد رسید. با خودم گفتم:حالا چطور میخواهد نان بگیرد؟اگر من جای او بودم،کیفی به شانه می انداختم و از نانوا خواهش میکردم نان را در آن بگذارد.نانوا به پیرمرد نگاه کرد.به طرفش آمد دو تان روی تخته گذاشت.منتظر بودم ببینم پیرمرد چه میکند؟.....ناگهات دو دست از زیر پالتو بیرون آمد.با یک دست پول ها را به نانوا داد و با دست دیگر نان ها را برداشت و از نانوا تشکر کرد.تازه متوجه شدم که پیرمرد پالتو را روی شانه اش انداخته بود!