به نام خدا
خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند.اسم دخترشان تپل بود و اسم پسرشان مپل.خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت.آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد.
هروقت می خواست برای آوردن عسل برود،تپل و مپل را صدا می زد و می گفت:«بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار.شما مواظب مادرتان باشید.در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد خسته شود.» تپل و مپل می گفتند:«چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت،آن ها هم مشغول بازی می شدند و قولی را که به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند.خانم خرسه هم تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد.تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند.
یک روز وقتی آقاخرسه می خواست به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد.او بازهم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد.
تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند.ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند.ازناهار هم خبری نبود.تپل گفت:«وای چه بدشد!مامان مریض شده.حالا چه کار باید بکنیم؟»
مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم.تو هم برای مامان سوپ درست کن.»
مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت.تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت.
دکتر پلنگ و مپل هم آمدند.دکتر پلنگ خانم خرسه را معاینه کرد و گفت:«بچه ها، مادرتان زیاد کارکرده و خسته و بیمار شده است..بگذارید دو سه روزی توی رختخواب بماند و استراحت کند.به او غذاهای مقوی بدهید.او احتیاج به دارو ندارد.»
دکتر پلنگ رفت.خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت:«به به!چه سوپ خوشمزه ای!دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد.پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه،باید برایش دکتر بیاورد.آفرین به شما دوتا بچه ی تپل و مپل خودم!»
خانم خرسه سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد.تپل و مپل هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند.خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند.وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سرو صدا با هم بازی می کردند.
صبح روز چهارم آقاخرسه با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید.خانم خرسه ازرختخواب بیرون آمد.به آقاخرسه سلام کرد و گفت:«نمی دانی در این چندروزی که نبودی،تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!»
آقاخرسه کوزه ی عسل را در گوشه ای گذاشت و پرسید:«چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد.
آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت:«بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد.آفرین به شما بچه های گلم.من برای شما یک جایزه دارم.»
تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند:« چه جایزه ای پدرجان؟»آقاخرسه جواب داد:«دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم می برم تا یادبگیرید که چطور عسل جمع کنید.»
تپل و مپل خیلی خوشحال شدند،آنها از آقا خرسه تشکرکردند و رفتند تا کمی بازی کنند .