سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مریم و مطهره

نظر

 

 

توی این کوچه سرگردانی                                              از چه ای ماه . زمن پنهانی

 

گل نیلوفر و یاس و نسرین                                             پیش خاک قدمت ارزانی

 

مرغ دل بام تورا می خواهد                                           پر پرواز زمن نستانی

 

با یک دشت شقایق باقی                                                بی تو اما همه جا حیرانی

 

قاصدک بوی بهاران دارد                                              از من اما چه خبر می دانی؟

 

دامن کوچه به بن بست آمد                                             چشم ما در پی تو
بارانی
                        (برای ظهور آقا امام زمان سه تا صلوات بفرست)
                              


نظر
چه انتظار عجیبی...!

 

تو بین منتظران هم . عزیز دلم چه غریبی ...

 

و عجیب تر

 

که چه آسان نبودنت شده عادت!

 

چه کودکانه سپردیم دل به بازی قسمت ....

 

چه بی خیال نشستیم

 

نه کوششی . نه وفایی ...

 

فقط نشستیم و گفتیم:

 

خدا کند که بیایی!!!


نظر

هر کجا چشم میرود،آب است
ار افق تا افق،همه دریاست
آب آیینه ای اسه پهناور
صورت آسمان، در آن پیداست
 خنده ی گرم و روشن خورشید
بر تن سرد آب می ریزد
موج از پشت موج می اید
موج در پیش  موج می خیزد
میکشد آب،دامنش را نرم
بر تن پاک ماسه های کبود
می برد لذت از نوازش آب
ساحل بی خیال خواب آلود
میشوم شاد و میزنم غوطه
مثل ماهی،میان آب زلال
آسمان دلش گشا و دریا رام
زندگی مهربان و من خوشحال
دریا


نظر

پشت کوه چی است؟
اژدهای شاخدار
شهر گنده پر از
غول های بچه خار
پشت کوه ها چی است؟
یک پری مهربان
سرزمین خواب ها
یا که آخر جهان
این خیال ها چرا
در سرت شناور است؟
پشت کوه ها فقط
چند کوه دیگر است.


نظر

کودکی با کاغذ
قایق کوچک ساخت
قایقش را لب رود
برد و در آب انداخت
رود،آن قایق را
برد تا جایی دور
کودکی نیز آنجا
داشت میکرد  عبور
ناگهان قایق را
بر لب ساحل دید
ناگهان بر لب او
گل شادی رویید
لحظه ای قایق را
با تعجب نگریست
گفت:پس با من هم
یک نفر هم بازیست


نظر

آن روز من و پدر در صف نانوایی ایستاده بودیم.سه نفر حلوی ما بودند. پسری که قد من بود. مردی قد بلند و پیرمردی با پالتوی خاکستری رنگ. به پیرمرد نگاه کردم.دلم برایش سوخت.آخه پیرمرد دست نداشت.نانوا و شاگردش تند و تند کار میکردند  و نان  های داغ را از تنور  در می آوردند.یک لحظه خودم را جای پیرمرد گذاشتم.راستی اگر من جای او بودم،چه میکردم؟انسان بدون دست چگون میتواند کارهایش را انجام دهد؟چگونه میتواند غذا بخورد؟چگونه میتواند مسواک بزند؟چگونه میتواند بنویسید؟و........حتما باید همیشه کسی همراه او باشد تا در کارها به او کمک کند.نوبت به پیرمرد رسید. با خودم گفتم:حالا چطور میخواهد نان بگیرد؟اگر من جای او بودم،کیفی به شانه می انداختم و از نانوا خواهش میکردم نان را در آن بگذارد.نانوا به پیرمرد نگاه کرد.به طرفش آمد دو تان روی تخته گذاشت.منتظر بودم ببینم پیرمرد چه میکند؟.....ناگهات دو دست از زیر پالتو بیرون آمد.با یک دست پول ها را به نانوا داد و با دست دیگر  نان ها را برداشت و از نانوا تشکر کرد.تازه متوجه شدم که پیرمرد پالتو را روی شانه اش انداخته بود!


نظر

به نام خدا

 

خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند.اسم دخترشان تپل بود و اسم  پسرشان مپل.خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت.آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد.

هروقت می خواست برای آوردن عسل  برود،تپل  و مپل را صدا می زد و می گفت:«بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار.شما مواظب مادرتان باشید.در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد  خسته شود.» تپل  و مپل می گفتند:«چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت،آن ها هم مشغول  بازی می شدند و قولی را که  به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند.خانم خرسه هم تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد.تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند.

 یک روز وقتی آقاخرسه می خواست  به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد.او بازهم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان  باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد.

تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند.ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان  بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند.ازناهار هم خبری نبود.تپل گفت:«وای چه بدشد!مامان مریض شده.حالا چه کار باید بکنیم؟»

                                مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم.تو هم برای مامان سوپ درست کن.»

مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت.تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت.

دکتر پلنگ و مپل هم آمدند.دکتر پلنگ خانم خرسه  را معاینه کرد و گفت:«بچه ها، مادرتان زیاد کارکرده و خسته و بیمار شده است..بگذارید دو سه روزی  توی رختخواب بماند و استراحت کند.به او غذاهای مقوی بدهید.او احتیاج به دارو ندارد.»

دکتر پلنگ رفت.خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت:«به به!چه سوپ خوشمزه ای!دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد.پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه،باید برایش دکتر بیاورد.آفرین  به شما دوتا بچه ی تپل و مپل خودم!»

خانم خرسه  سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد.تپل و مپل  هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند.خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند.وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سرو صدا با هم  بازی می کردند.

صبح روز چهارم آقاخرسه  با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید.خانم خرسه ازرختخواب بیرون آمد.به آقاخرسه سلام کرد و گفت:«نمی دانی در این چندروزی که نبودی،تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!»

آقاخرسه کوزه ی عسل  را در گوشه ای گذاشت و پرسید:«چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد.

آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت:«بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد.آفرین به شما بچه های گلم.من  برای شما یک جایزه دارم.»

تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند:« چه جایزه ای پدرجان؟»آقاخرسه جواب داد:«دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم  می برم تا یادبگیرید که چطور عسل جمع کنید.»

تپل و مپل خیلی خوشحال شدند،آنها از آقا خرسه تشکرکردند و رفتند تا کمی بازی کنند .


نظر

 

شعرهای مدرسه, شعر درباره مدرسه, مدرسه رفتن

 

باز آمد بوی ماه مدرسه
 بوی بازی های راه مدرسه

بوی ماه مهر ماه مهربان
 بوی خورشید پگاه مدرسه

از میان کوچه های خستگی
می گریزم در پناه مدرسه

باز می بینم ز شوق بچه ها
 اشتیاقی در نگاه مدرسه

زنگ تفریح و هیاهوی نشاط
خنده های قاه قاه مدرسه

از سرود صبحگاه مدرسه
باز بوی باغ را خواهم شنید


نظر

عروسک

 

مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"

 

بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و  با لبخند از مهسا تشکر می کرد

 

مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.

 

مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!

 

مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خواست بخوره .می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم ...

 

مهسا خیلی ناراحت شده بود .عروسکشو بغل کرد و برد دکتر .

 

آقای دکتر از مهسا پرسید عروسکتون چی شده برای چی آوردینش دکتر؟

 

مهسا گفت خیلی بداخلاق شده می ترسم مریض شده باشه!

 

دکتر ، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری رو از کسی گرفته . شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته.

 

مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت .

 

بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما اینه که دیگه کسی توی خونه غر نزنه .همه باید خوش اخلاق و مهربون باشن تا عروسکتون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاقی و مهربونی دوباره بهش برگرده.

 

مهسا برگشت خونه و سعی کرد خودش عروسکشو درمان کنه. شب که نشست سر سفره ی شام عروسکش رو هم کنار خودش گذاشت تا عروسکش کارهای مهسا رو ببینه و یاد بگیره .

 

مامان یه بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد .

 

بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به مامان کمک کرد.

 

عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگه مهسا توی خونه  بد اخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ،عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربون شد .حالا دوباره می گفت : مامّان .... مامّان .... من به به می خوام .

 

مهسا با خوشحالی شیشه ی شیرش رو بهش می داد .عروسکش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بغل مهسا آروم آروم به خواب می رفت.